بدعهدی

ساخت وبلاگ
سلام بابالنگ دراز عزیز امیدوارم حالت خوب باشد و اگر از احوال من نیز جویا شوی... می گویم ممنون! نمی توانم بگویم خوبم یا بدم. دوست دارم کسی را که در این مواقع می گوید درست جواب بده. نگو مرسی، ممنون، تشکر... بگو خوبی یا نه. در تمام زندگیم فقط دو نفر این را گفته اند. به گمانم در این زمان احساس می کنی واقعا برای کسی اهمیت داری و آن زمان است که می توانی از ته دلت بگویی خوبم یا بدم. اما من به تو می گویم که من خوبم، چون برای تو می نویسم. و بدم چون به تو فکر می کنم. تو درد و درمانی بابالنگ دراز عزیز. شماتتم نکن که چرا مثل دیوانه ها حرف می زنم چون این روزها دیگر خودم را عاقل نمی نامم. من فهمیدم که هر آدمی می تواند به سادگی به حماقت برسد. فقط یک کلام.... یک نگاه... یک حرف... رفتن یک نفر... کافیست تا آدم را از خود عاقل و منطقی اش دور کند. امان از آن زمان که دلتنگی فشار بیاورد.... باید دست هایت را به تخت زنجیر کنند و دهانت را هم ببندند وگرنه خودت را به در و دیوار می کوبی و داد می زنی.... داد می زنی.... داد می زنی.... بدون شنیدن هیچ جوابی! و این یعنی معنای واقعی دلتنگی. در سکوت فکر می کنم. با تو و بدعهدی...
ما را در سایت بدعهدی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3sarzaminetina3 بازدید : 180 تاريخ : جمعه 29 بهمن 1395 ساعت: 6:13

می رسد روزی که بتوانم از تو توبه کنم؟ یا چون آن قمار بازم که همه چیزش را باخت و هوس قمار دیگر سرمایه اش شد... آیا اجازه می دهی هوس داشتن تو با من بی چیز بماند؟ یا نصیحتم می کنی که از این عشق حذر کن؟ من نتوانم... من نتوانم... من آن شیخم... آن شیخ صنعان که از منبر مسجد و بالای مجلس مریدانم به پیشگاه پرستشگاه تو الهه افتاده ام. منم که هفتاد سال عبادت را به یک شب خیره ماندن به تو باخته ام مرا دریاب...! ای تو که مرا فریفتی، دست پرورده ی عزازیل و ای تو که مرا از خود گرفته ای تنها با یک اشاره مرا دریاب و به فکر چشمانت باش که قتل نفس می کنند با هر بار نگاه نیافکندن به من... صدایت... آه صدایت به هنگام خواندن اسمم قلب را از سینه ام برون می کشد و بی اعتنا می گذرد تا پشت سر پژواکش جا بماند و جان بکند تو ای کافر از خدا نترسیده چه ظلمی می کنی با من؟! م.S بدعهدی...
ما را در سایت بدعهدی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3sarzaminetina3 بازدید : 183 تاريخ : جمعه 29 بهمن 1395 ساعت: 6:13

امروز، وقتی خبر خودکشی جوان شاعر دانشجو را به خاطر عشقش خواندم برای اولین بار فکر کردم شاید همه ی خودکشی ها هم گناه نباشد. شاید این که خودکشی گناه است را به این خاطر می گویند که فاجعه بودنش را نشان بدهند. این که به ته خط هم اگر رسیدی باید امید داشته باشی که هنوز هم ممکن است زمین بچرخد و این بار روی خوبش سمت تو باشد. اما یک فرد به کجا ممکن است برسد که از تمام امیدواری های دنیا دل بکند؟ آن هم فقط به خاطر یک آدم دیگر؟ یعنی ممکن نیست؟ که خدا آغوش باز کند و بگوید می دانم که دیگر نمی توانستی بمانی... خوش آمدی... اینجا بمان و تمام آن آدم ها را فراموش کن...   و بعد تازه فهمیدم که خود خودکشی فاجعه نیست! فاجعه آن لحظه ای است که شخصی مرز ماندن و نماندنت در این هستی شود. که جرات به جان خریدن گناهی چنین بزرگ را به آدم بدهد. وقتی به خودم آمدم دیدم که تمام مدت در پس ذهنم به تو فکر می کردم. این که ممکن است روزی بروی و من... به گمانم فاجعه یعنی تو! کدام راه خودکشی درد کمتری دارد؟! م.S بدعهدی...
ما را در سایت بدعهدی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3sarzaminetina3 بازدید : 149 تاريخ : جمعه 29 بهمن 1395 ساعت: 6:13

من دیگر در سرم فکر نمی کنم... می نویسم!

بدعهدی...
ما را در سایت بدعهدی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3sarzaminetina3 بازدید : 177 تاريخ : جمعه 29 بهمن 1395 ساعت: 6:13

عجیبه... نیست؟ تا به حال حافظ رو اینقدر جدی ندیده بودم. انگار پشت سرم ایستاده و میگه گوش کن چی میگم... داره نفست رو می بره... بذار بره تا دستاش رو از بیخ گلوت برداره! به غزل گفتم نفس آدم... ادامه ندادم اما با هر مرور اون خاطرات نفسم گرفت. بارها و بارها سینه م سنگین شد و نفسم بالا نیومد و وقتی ازش خواستم برام فال بگیره، حضرت حافظ گفتند: نفس برآمد و از تو کام برنمی آید. داستان به اینجا ختم نشده و برای اثبات جدیت این حضرت وقتی رفتم تو گروه شعر و ادب هم دیدم باز همین غزلو به عنوان پیم حضرت حافظ! فرستادند. که "نفس برآمد و کام از تو برنمی آید"  نمی دونم چه حکمتی داره این غزل که حرف دلم رو دو سه بار جار زد. فهمیدم... فهمیدم که داره نفسم رو می گیره... بدعهدی...
ما را در سایت بدعهدی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3sarzaminetina3 بازدید : 159 تاريخ : جمعه 29 بهمن 1395 ساعت: 6:13

تو ناگهان از کجا وسط زندگی من افتادی که سال هاست من اینچنین در بهت دیدن ناگهانیت مانده ام؟

از تو گذر می کنم و نگاه نمی کنی

حرف می زنم و عکس العملی نشان نمی دهی

می آیم و سلام نمی دهی

می روم و اصرار نمی کنی

می خندم و تو به خنده ام لبخند هم نمی زنی

من را که می بینی چشم هایت برق نمی زنند

صدایم را که می شنوی نمی گویی شبیه لالایی خواندن ماه است

این حجم از بی تفاوتی در تو واقعا بی سابقه و عجیب است!!


میم.S 


بدعهدی...
ما را در سایت بدعهدی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 3sarzaminetina3 بازدید : 173 تاريخ : جمعه 29 بهمن 1395 ساعت: 6:13